سلام .....
یکی بود ، یکی نبود
تو این دیار یخ زده
از عاشقی خبر نبود .....
در مطب دكتر به شدت به صدا درآمد .
دكتر گفت : " در را شكستی ! بيا تو " .
در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله ای كه خيلی پريشان بود ،
به طرف دكتر دويد : " آقای دكتر ! مادرم ! " و در حالی كه
نفس نفس می زد ، ادامه داد : " التماس می كنم با من بياييد !
مادرم خيلی مريض است ".
دكتر گفت : " بايد مادرت را اينجا بياوری ، من برای ويزيت
به خانهء كسی نمی روم ".
دختر گفت : " ولی دكتر ، من نمی توانم .
اگر شما نياييد او می ميرد ! " و اشك از چشمانش سرازير شد .
دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود . دختر دكتر را
به طرف خانه راهنمايی كرد ، جايی كه مادر بيمارش
در رختخواب افتاده بود .....
دكتر شروع كرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد
و نجاتش دهد . او تمام طول شب را بر بالين زن ماند ؛ تا صبح كه
علائم بهبود در او ديده شد .
زن به سختی چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاری كه
كرده بود تشكر كرد . دكتر به او گفت : " بايد از دخترت تشكر كنی .
اگر او نبود حتما می مردی " !!! مادر با تعجب گفت : " ولی دكتر ،
دختر من سه سال است كه از دنيا رفته ! " و
به عكس بالای تختش اشاره كرد ...
پاهای دكتر از ديدن عكس روی ديوار سست شد ...
اين همان دختر بود!!...
فرشته ای كوچک و زيبا ...!!!
باز هم نتیجه گیری با شما .....
فقط یک سوال : آیا مرگ پایان زندگی ست ؟!
نظرات شما عزیزان:
مثل پرنده پر زد و پرواز را نوشت
..
نه
مرگ پایان راه نیست
حتما راه دیگری هم هست
...
بسیار زیبا بود حتی اگر تخیلی بود
ولی تاثیر خودشو داشت